سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یه موضوع ساده هم می تونه تو رو بخندونه و خوشحال کنه و هم می تونه اشکت رو در بیاره. دیشب یکی از همین اتفاق های ساده افتاد. آخر شب بود که خسته و کوفته اومدم خوابگاه با یه کیف سنگین پر از کتاب های درسی و غیره! هنوز روی صندلی ولو نشده بودم که دیدم تلفن داره زنگ می زنه. گوشی رو برداشتم و چراغ رو روشن کردم و خودم رو روی صندلی ولو کردم.
مامان بود. از قم زنگ می زد.
- ئه! مامان قمین؟ این جا چی کار می کنین؟ مگه قرار نبود ویلا رو جمعه تحویل بدید؟ حیف بود که!
- نه مامان. دیگه خسته شده بودیم. گفتیم یه سر هم بیایم قم یه زیارتی هم بکنیم و بعد بریم. سفری که توش یه زیارت نباشه به دل آدم نمی چسبه مامان. ما الان نزدیک حرمیم. داریم می ریم زیارت.
خلاصه با اصرار من شب رو قرار شد بیان خوابگاه که شام رو بخورن و برن! ولی از همون اول هم مامان می دونست که من نمی ذارم برن ( همه ش فیلم بازی می کرد که باید بریم و از این حرفا که بقیه مشکوک نشن به مامان ). اومدن خوابگاه و شام رو هم با خودشون آورده بودن که بالاخره بعد از چند وقت یه غذای درست و حسابی دست پخت مادر خوردیم. انصافا که مزه ش با همه ی غذاهای دنیا فرق می کنه. غلط نکنم یه فوت کاسه گری داره که بهترین آشپز دنیا هم اون رو بلد نیست.
خلاصه شام رو خوردیم و همه آماده شدند که بخوابند. بابا و خواهر و برادر و بچه ی خواهر و شوهر خواهر و بقیه. ولی مامان امشب رو انگار نمی خواست بخوابه. یعنی از همون شمال نقشه کشیده بود برای امشب. نقشه کشیده بود که حالا که بچه ش دیر به دیر میره اصفهان و اون وقتی هم که میره زود برمی گرده قم که درس دارم ... مامان خودش بیاد قم و بچه ش رو ببینه. ناقلا یه جوری هم برنامه رو چیده بود که یه طوری حرکت کنند که آخر شب برسند. آخه بچه ش رو می شناخت و می دونست که نگه شون می دارم برای شب. خلاصه شب دست بچه رو گرفته که الا و لله باید امشب با هم دوتایی بریم جمکران و من تنها نمی تونم برم و از این حرفا.
این همه نقشه فقط برای این که یه شب با بچه ش تا صبح قدم بزنه و قربون قد و بالای شاخ شمشادش بره. این همه نقشه برای این که چند ساعت بیشتر پیش بچه ش باشه. آخه قرار بود که جمعه ویلا رو تحویل بدن. اگه جمعه تحویل ش می دادن توی قم وقتی برای توقف نداشتن و شوهر خواهرم باید فردا صبحش می رفت سر کار. این همه نقشه برای یک قند عسلی که من باشم.
خیلی مردی مادر. خیلی مردی. قربون یه بار از خواب پریدن نصف شبت به خاطر سرفه ی من.
جاری باشید...

 


نوشته شده در  جمعه 85/5/13ساعت  8:51 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من...
لباس تنگ کلرجی‏من
راز داوینچی
کاریکاتوریست دانمارکی یا ایرانی؟!
من کلرجی‏من نیستم
چشم‏های خدا
سیب بی هسته، بی‏سوک
خوشحالی یا ناراحت؟
برف‏پاک‏کن
سکر
حمل بر صحت
اتحاد متحاد دیگه چه صیغه‏ایه؟!
دعوای حرفه‏ای
مردم، روان‏شناسان بالفطره
من یک آدم بی‏کارم
[همه عناوین(218)]